کتاب همه می میرند نوشتهٔ سیمون دوبوار و ترجمهٔ مهدی سحابی است. نشر نو این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر یک زندگی ۷۰۰ساله را روایت میکند که صاحب آن سودای عدالت در سر دارد.
درباره کتاب همه می میرند
کتاب همه می میرند زندگی مردی به نام «فوسکا» را روایت میکند. این شخصیت سودای عدالت در سر دارد؛ پس با خوردن معجونی مصری نامیرا میشود تا سودای خود را برای دهکدهٔ کوچکش محقق کند. از آنجا به بعد، زندگی او به افقی وسیعتر و به افق فناناپذیری و ابدیت کشیده میشود. آرزوی فوسکا برای دهکدهٔ کوچکش، معطوف به شهرهای همسایه، سراسر ایتالیا و سرانجام کل جهان میشود. فوسکا در روایت ۷۰۰سالهٔ زندگیاش، حکمتهای جدیدی از زندگی آدمی میآموزد. او ابتدا خیال میکند هیچ اصلاحات اساسی ممکن نیست؛ مگر اینکه کل جهان در دست آدم باشد؛ برای همین میجنگد، پیروز میشود، شکست میخورد، دوباره میجنگد، دوباره پیروز میشود و باز شکست میخورد، میکشد، یارانش را از دست میدهد، متحد میشود، پیمان میشکند، فرزند تربیت میکند، به امپراطوری بزرگتر میپیوندد، در آن نفوذ میکند و آنقدر پیش میرود تا دست آخر بفهمد هر چه گام برداشته، واپس رفته است. رمان همه می میرند با نگاهی به زندگی روزانهٔ یک بازیگر تئاتر به نام «رژین» شروع میشود؛ فردی که به نظر میرسید شخصیتی نارسیستی یا خودشیفته دارد و بهشدت روی نقشها، رؤیاها و اهداف خود پافشاری میکند. رژین در سفرهایش به شهرهای مختلف، یک روز با مردی عجیب به نام «رایموندو فوسکا» که شخصیت اصلی رمان سیمون دوبوار است آشنا میشود. رژین ابتدا جذب
شخصیت مرموز فوسکا میشود و با خود عهد میبندد که نگاه مرموز و عجیب فوسکا را رمزگشایی کند. اما راز فوسکا چیست؟
خواندن کتاب همه می میرند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی و علاقهمندان به آثار سیمون دوبوار پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب همه می میرند
«در میان زمینهای باتلاقی پیش میرفتم که تا چشم کار میکرد امتداد داشت. زمین نرم زیر پایم فرو میرفت و ساقههای خیزران صدای نرمی میکرد و از آن آب بیرون میزد؛ خورشید در افق فرو مینشست؛ در آن طرف دشتها و دریاها، و در پس کوهها همیشه افقی بود و هر شب خورشید افول میکرد. سالها از زمانی میگذشت که قطب نمایم را دور انداخته بودم، و بیآنکه دیگر در قید زمان و ساعتها باشم، در زمین هموار و یکنواخت ول میگشتم؛ گذشتهام را فراموش کرده بودم؛ و آیندهام آن دشت بیکران بود که تا دل آسمان ادامه داشت. پایم را به زمین میکشیدم تا تکه زمین سختی برای خواب پیدا کنم که چشمم در دوردست به برکهای صورتیرنگ افتاد. نزدیکتر رفتم. رودی از لابلای خیزرانها و سبزهها میپیچید و میرفت.
صد سال، یا حتی صد و پنجاه سال پیشتر، با دیدن چنان منظرهای ممکن بود قلبم به تپش بیفتد؛ با خود میگفتم: این رود بزرگ را من کشف کردهام و تنها خودم جای آن را میشناسم. اما در آن وقت، رود با بیاعتنایی آسمان صورتی را در خود منعکس میکرد و من فقط با خود گفتم: نمیتوانم شب هنگام از این رودخانه بگذرم. تکهزمینی پیدا کردم که از سرما سخت شده بود، کولهام را به زمین انداختم و پوستین رواندازم را بیرون کشیدم؛ بعد با تبر کندهای را شکستم و تل بزرگی از خردهچوب جمع کردم و آتش زدم. هر شب آتشی روشن میکردم تا برخلاف تصور خودم، حضور گرم و بوی گیرای آن آتش زنده و سرخ، که میغرید و از زمین به آسمان میرفت، حس شود. رود چنان آرام بود که از آن کوچکترین زمزمهای به گوش نمیرسید.

– آهای! آهای!
یکه خوردم. صدای کسی بود: مردی سفیدپوست.
– آهای! آهای!
در جوابش من هم فریاد زدم. مشتی چوب در آتش انداختم و شعله آن بلندتر شد؛ همچنانکه داد میزدم به طرف رودخانه رفتم و روشنای کوچکی را در آن طرف آن دیدم؛ او هم آتشی روشن کرده بود. با فریاد چیزهایی گفت که نفهمیدم، اما حس کردم به فرانسه حرف میزند. در هوای نمناک صداهایمان درهم میآمیخت اما بدون شک او هم نمیتوانست کلمات مرا تشخیص دهد. سرانجام ساکت شد و من سه بار با فریاد گفتم: «تا فردا!»
یک مرد؛ مردی سفیدپوست. خودم را در رواندازهایم پیچیده بودم، گرمای آتش را روی صورتم حس میکردم و با خود میگفتم: از زمانی که مکزیکو را ترک کردهام، چشمم به یک سفیدپوست نیفتاده. چهار سال. هنوز هیچ نشده شروع به شمارش زمان کرده بودم. آتشی در آن طرف رود شعله میزد و من این را با خود میگفتم که «چهار سال است که چشمم به یک سفیدپوست نیفتاده.» در میان ما در دو طرف رود، گفتگویی شروع شده بود: کیست؟ از کجا میآید؟ در پی چیست؟ او هم این سوالها را از من میکرد. و من جوابش میدادم. ناگهان، در کناره آن رود، میدیدم که گذشتهای و آیندهای و سرنوشتی دارم.
صد سال پیشتر، در فلسینگ سوار کشتی شده بودم تا دنیا را بگردم. امیدوار بودم سر و کاری با آدمیان نداشته باشم. میخواستم وجودم چیزی بیشتر از چشمی که نگاه میکند، نباشد. از اقیانوسها و بیابانها گذشتم. سوار بر کشتیهای چینی به سفر رفتم و در کانتون شمشی از طلای ناب دیدم که دویست میلیون میارزید. از کاتهونگ (Kathung) دیدن کردم، لباس کاهنها را پوشیدم و فلاتهای مرتفع تبت را درنوردیدم.
مالاکا، کالیکوت و سمرقند را دیدم و در دل جنگلی انبوه در کامبوج، از پرستشگاهی دیدن کردم که به بزرگی یک شهر بود و بیش از صد ناقوسخانه داشت؛ با خان بزرگ مغول و با شاه ایران سر یک سفره غذا خوردم؛ راهی به جزایر اقیانوس آرام باز کردم. با پاتاگونها (Patagons) جنگیدم؛ به وراکروز و شهر مکزیکو رسیدم. تنها و پای پیاده روانه قلب ناشناخته قاره نو شدم و چهار سال بود که در جلگهها و جنگلها میگشتم بیآنکه به جای خاصی بروم، قطبنما نداشتم، در ابدیت و در زیر آسمان یله بودم. تا همان چند ساعت پیش، هنوز زمان و مکان را نمیشناختم. اما حال، در نقطه معینی از کره زمین خوابیده بودم که اسطرلابی میتوانست عرض و طول آن را اندازهگیری کند؛ درست در شمال مکزیکو بود؛ در چند هزار فرسخی آن؟ به سمت شرق یا غرب؟ مردی که در آنسوی رود خوابیده بود مکان مرا میدانست.
همین که سحر شد، لباسهایم را درآوردم و آن را با رواندازهایم در کوله پوست گاو وحشی جا دادم؛ کوله را به پشت انداختم و تن به آب زدم؛ سرمای آب نفسم را بند آورد، اما حرکتش کند بود و بزودی به آن طرف رودخانه رسیدم. خودم را خشک کردم و لباس پوشیدم. مرد ناشناس در کنار تل کوچکی از خاکستر خوابیده بود. سی ساله مینمود و موهای بلوطی روشن داشت. ریش کوتاه زبری نیمی از صورتش را میپوشاند. در کنارش نشستم و منتظر ماندم.
جوان بیدار شد و با تعجب نگاهم کرد.
– چطور به این طرف آمدید؟
– از رودخانه گذشتم.
